قصدی برای نوشتن نداشتم،

اما بهم گفتند که به حافظه‌م اعتماد نکنم.

قصدی برای نوشتن نداشتم،

اما بهم گفتند که به حافظه‌م اعتماد نکنم.

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

اولین قدم اینه که به صلح برسی. به این‌که در زندگی مداخله نکنی و اجازه بدی پیش بره. قلبت رو باز کنی و برای زخم‌ها آروم زمزمه کنی که خوب خواهند شد. به این‌که تو دوباره خواهی رقصید. دوباره دوست داشته می‌شی و دوست خواهی داشت. «اگر زندگی‌ای هست، برای تو و آدم‌هایی مثل توعه».

با ته‌مونده‌ی سیگار توی دستم می‌رقصم و این آهنگه توی خونه پخشه. نمی‌تونم جلوی گریه‌م رو بگیرم. نمی‌تونم جلوی از ته دل هق هق کردنم رو بگیرم. امروز خیلی دلتنگم، آشفته و پریشونم. هیچ شونه‌ی سردی تو کوچه‌پس‌کوچه‌های انقلاب سرم رو در آغوش نگرفته. پاهام وقت راه رفتن ریتمشون رو گم می‌کنن، ماشینا رو نمی‌بینم، پریشونم. 

امتحان دارم، با خشم گفته بودی که من همیشه امتحان دارم. می‌خندم. راست می‌گی. تمرکزی ندارم اما دارم تلاشم رو می‌کنم. 

فکر کردم و دیدم نزدیک به هزار روزه که باهات زندگی می‌کنم. هزار خیلیه. هزار روز خونه‌ی هم بودن، تک‌تک جزئیاتت رو به خاطر سپردن. اینه که برام تو رو تبدیل کرده به کسی که ازش فقط یه دونه تو دنیا هست. یه دونه که خونه‌ی منه، توش امنم. می‌بینی عزیزم؟ رگ‌های دست‌هات، دنبال کردن تارهای جدید سفید توی موهات، آهسته رقصیدن و چشم تو چشمت دوختن. من روبه‌روت نیستم عزیزم. من خودتم. تویِ توام. تو هم منی. می‌بینی؟ آروم باش. نترس. ما اینجائیم، ما اینجا بوده‌ایم. کجا گرم‌تر از آغوش هم داریم؟