- ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۳
- ۱ نظر
همیشه وقتی در برههی مهمی از زندگیمم نوشتن، عکس گرفتن و داکیومنت کردن رو از یاد میبرم. از وقتی که متوجهش شدهم برام یه مقدار ترسناکه که از این برهه روایتی نداشته باشم. از طرفی بهقدری باورنکردنیه که هنوز از بهت و شگفتی بیرون نیومدم.
زندگی عجیب و پر ماجرای من در بیستودوسالگی در نقطهایه که خودِ 17 سالهم هیچجوره به مُخیلش خطور نمیکنه. بیاندازه پروانه در تنم بال میزنند و در گلوم دائماً یه چیزی بالا و پائین میره. خوشحالم.
ایندفعه نمیذارم هیچکس و هیچچیز زندگی رو از ما بگیره. ایندفعه وایسادهم و خیلیخیلی محکمتر از قبل. ایندفعه بیشتر در تاریکی با دارکویوهای من میرقصیم، بیشتر جوونی میکنیم، بیشتر به زمین دل میبندیم. قول میدم.